نيستي لالايي ِ حسرت خرابم مي کند
آتش تنهايي و غربت کبابم مي کند
گاه مي گويم که شايد اين همه غم حکمت است
يا که خوشبختي به زودي انتخابم مي کند
سينه ي خود را اگر بشکافم و مضمون دهم
دوستي شاعر نما فورا کتابم مي کند
حال من بدتر نباشد ،از تو بهتر نيستم
مادرم با زحمت صد قرص خوابم مي کند
صبر تنها مرهم دلهاي نارو خورده است
رفتي و کم کم زمان دارد مجابم مي کند
يا خودت با من بمان يا خاطراتت را ببر
زيستن با دشنه اي در سينه ، آبم مي کند .
رهي_کاوه
درباره این سایت