نه از خنديدنم خندان نه از رنجيدنم غمگين
مرا ناديده ميگيرد چه دردي بيشتر از اين؟
خدا عمرت دهد، آهسته اين را گفت و ترکم کرد !
نفهميدم که با حرفش دعايم کرد يا نفرين ؟
گمان کن روي آتش چند خرمن پنبه بگذارند
نشد بر داغ عشقش حرفهاي ديگران تسکين
تو اي دنيا چه مکر تازهاي در چنتهات داري؟
فريبت را نخواهم خورد بدسيماي خوش تزئين !
نفهميدم چهها ديدم، نميدانم چه خواهم ديد
تمام زندگي خواب است! خوابي مبهم و سنگين
#مجيد_ترکابادي
شادم که با شکايت تلخي که داشتم
در باغ عشق، دانه نفرت نکاشتم
بيگانگان اگرچه به من زخم ميزنند
اما رفيق، از تو توقع نداشتم .
نگذاشتي سري بگذارم به شانهات
اي کاش ميگذشتي و سر ميگذاشتم .
شکر خدا که موجب خوشنامي من است
نامت که بر کتيبه قلبم نگاشتم
اي شعر تازه، اينهمه تکرار را ببخش !
بي روي دوست، ذوق چناني نداشتم
سجاد_ساماني
زخم بر دل دارم و سخت است پنهان کردنش
مثل هابيلي که گيجم کرده فکر مدفنش
پيش من لبخند تلخي زد که حتي هيچکس
انتظارش را ندارد لحظهاي از دشمنش
آن قدر دور است از من که شب ويرانيام
گرد و خاکي هم نميشيند به روي دامنش
رفت اما يادگاري بين ما جامانده است
حسرت او بر دل ما، حق ما بر گردنش
هم غم کنعانيان شد، هم عزيز مصريان
لطفها کرده به يوسف قصهي پيراهنش
محمد_شيخي
نيستي لالايي ِ حسرت خرابم مي کند
آتش تنهايي و غربت کبابم مي کند
گاه مي گويم که شايد اين همه غم حکمت است
يا که خوشبختي به زودي انتخابم مي کند
سينه ي خود را اگر بشکافم و مضمون دهم
دوستي شاعر نما فورا کتابم مي کند
حال من بدتر نباشد ،از تو بهتر نيستم
مادرم با زحمت صد قرص خوابم مي کند
صبر تنها مرهم دلهاي نارو خورده است
رفتي و کم کم زمان دارد مجابم مي کند
يا خودت با من بمان يا خاطراتت را ببر
زيستن با دشنه اي در سينه ، آبم مي کند .
رهي_کاوه
با من به خنده گفت كه باري هنوز هم؟
گريان جواب دادمش، آري هنوز هم
آري اگر تو نام من از ياد بردهاي
از دل نرفته ياد تو، باري، هنوز هم
شوق هزار غنچه نشكفته با من است
تا بشكفد به باغ بهاري، هنوز هم
سر مينهم به بالش حسرت، در اين اميد
تا سر نهم به دامن ياري، هنوز هم
زآن آتشي كه عشق تو در جان من فكند
مانده است شعلهوار شراري، هنوز هم
عادل! صبور باش كه در اين جهان كسي
يك گل نچيده بيغم خاري هنوز هم
#حداد_عادل
آغاز کن تمام خودت را براي من
پايان بده به غربت بي انتهاي من
سرکش ترين سروده ي شبهاي شعر باش
فانوس شو به تيرگي از ابتداي من
با من بيا به هر چه که بايد به پا کني
دستم بگير و پا نکش از ماجراي من
يکبار هم تصور اين را نکرده ام
کي ميرسي به شهر سکوت صداي من
کي ميرسي به بغض گلوي ترانه ها
کي ميرسي به سردي حال و هواي من
وقتي که باز هم گره اي کور ميشوم
اي کاش وا کني گره از ساق پاي من
ذهنم ولي به رفتنت عادت نکرده است
بويت هنوز ميرسد از قصه هاي من
#مهشيد_دلگشايي
دلگيرم از تقدير و دستم بند جايي نيست
لعنت به آغازي که آن را انتهايي نيست
سقراطم و شاگردهايم دشمنم هستند
اين درد را جز شوکران نوشي دوايي نيست
دست گدايي پيش هرکس بردم، الا او
ما را قنوتي هست، اما "ربنايي" نيست
دنيا بجز غربت چه دارد؟ هيچ بعد از هيچ
در دوستانت هم بگردي آشنايي نيست
چشم تماشاي شکوهت را ندارد دهر
آن روز کفشات ميدهد دنيا که پايي نيست
نجار پيري هستم و اين آخر عمري
حالا که محتاج عصا هستم. عصايي نيست
#حسين_زحمتکش
گفتي برايت درد و غم مي آورم، باشد
بد نيست گاهي در دلم احساس غم باشد
دنبال راه عمر جاويدان نمي گردم
بگذار عشقت جاده اي سوي عدم باشد
با مرگ من زيباتر از اين نيز خواهي شد
زيباتري وقتي که در چشم تو نم باشد
دستم قدم زد باز عطر گيسوانت را
بهتر که راهش در شبي پر پيچ و خم باشد
عشق است نامش يا جنون تقدير مردي که
ديوانه ي تو باشد و ديوانه هم باشد
#محمد_رفيعي
دلبران،دل مي برند.اما،تو جانم مي بري
ناز را افزوده ، با نازت توانم مي بري
سوز دردِ عشق را با غمزه هاي ناز خود
تا ته قلب من و تا استخوانم مي بري
مي زني چشمک نهاني، جان تو! جان خودم!
با تکان پلک خود تا بي کرانم مي بري
تا که مي خواهم بگويم راز خود را ناگهان
دستهاي مهربان را بر لبانم مي بري
مي کني ساکت مرا با بوسه هاي بي هوا
شعر را با بوسه از روي زبانم مي بري
تو شبيه دلبران هستي ولي جور دگر
دلبران،دل مي برند.اما،تو جانم مي بري.
#مصطفي_ملکي
رد شدي از من، شدم هر ثانيه بيمار تر
روزگارم تيره تر شد، چشم هايم تارتر
شعرهايم تحت تأثير حضورت بوده است
رفتي و دور از تو اين شاعر شده کم کار تر
خاطراتت شب به شب از پا مي اندازد مرا
اي که روياي تو از کابوس، لاکردار تر!
حسرتي در سينه برجا مانده از ياد تو که
چشمهايم با مرورت مي شود هربار، تر!
شعر گفتم تا بسوزانم تو را، خود سوختم
هرچه شاعر مردم آزار است، خودآزارتر!
نفيسه_موسوي
هرچند حيا ميکند از بوسه ي ما دوست
دلتنگي ما بيشتر از دلهره اوست
الفت چه طلسمي است که باطلشدني نيست
اعجاز تو اي عشق نه سحر است نه جادوست
اي کاش شب مرگ در آغوش تو باشم
زهري که بنوشم ز لب سرخ تو داروست
يکبار دگر بار سفر بستي و رفتي
تا ياد بگيرم که سفر خوي پرستوست
از کوشش بيهوده خود دست کشيدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست
#فاضل_نظري
درباره این سایت